تولد غیر منتظره
سلام بالاخره بعد از 32 روز تونستم انلاین شم
پنج شنبه ساعت 6 صبح یه حس عجیب از خواب بیدارم کرد چند دقیقه تو تخت به ساعت نگاه کردم ساعت دقیقا 6 بود
یه صدای خفیف و جاری شدن آب
مطمین بودم اینبار واقعا کیسه آبم پاره شده ... تو چند دقیقه کلی فکر تو ذهنم اومد ... هنوز زود بود و خیلیم زود بود
تازه امروز 36 هفته تموم شده بود
سعی میکردم به خودم دلداری بدم میدونستم که الان بچه کامله ولی 36 هفته مشکلات خودشم داشت
به خودم انرزی مثبت میدادم
به بابای نی نی نگا کردم خواب بود خیلی اروم بیدارش کردم که هول نشه اما مثه جن از جاش بلند شد و منو نگا میکرد...طفلکی
ساکم که آماده بود دوربینمم برداشتم
15دقیقه بعد بیمارستان بودیم و به هیچ ترافیکی هم نخوردیم خوشبختانه
رفتیم اورژانس برگه اجازه ورود همسر و دادیم
(کلا بیمارستان منو یاد فیلمای دهه چهل مینداخت و من بعد زایمان ازش متنفرررر شدم تنها علتی که اونجارو انتخاب کرده بودم امکان حضور همسر در تمام مراحل زایمان بود خیر سرم...)
در هر حال من در حال پذیرش بودم و بابای نی نی دنبال کارای پذیرش...
به مربیم زنگ زدم گفتم من بیمارستانم و کلی استرس دارم اومد پایین دنبالم و منو با کلی ناز و نوازش برد بالا
تو راه میخندیدم با همه صحبت میکردم همه بهم میگفتن واییی چه زائو خوشگلی و من هی ذوق مرگ میشدم...
تا اینکه رفتم تو اتاق زایمان ... این سومین بار بود اون محیط میدیدم واسه همین اصن واسم عجیب غریب نبود ولی با این وجود نمیتونم منکر استسرسی که داشتم بشم...
مربیم باهام صحبت کرد به بقیه معرفیم کرد گفت هوامو داشته باشن و توصیه های لازمو بهم کرد محکم همو بغل کردیم و واسم آرزوی موفقیت کرد و شیفتشو تحویل داد
با رفتنش دوباره ترس ورم داشت بزور خودمو آرومم میکردم تنفس میکردم انقباضارو چک میکردم
پرستارا و ماما میومدن واسه معاینه واسه سرم واسه ان اس تی .. من هی میگفتم همسرم نمیاد؟هی میگفتن الان میاد
رو تخت خوابیدم سعی کردم یا صدای قلب نی نی خودمو آروم کنم
وای نی نیم تا چند ساعت دیگه میاد بغلم
انقباضام زیاد بود کاملاا حسش میکردم دوست داشتم گریه کنم
یه اقای ددکتر جوون فرستادن بالا سرم که مواظبم باشه انقباضا و ان اس تی رو چک کنه موبایلمم که پایین گرفته بودن و اتاق زایمانم تلفن نداشت ...همش فک میکردم الان نینی میاد و بابای نی نی نیس
به دکتر گفتم ببخشین اینجا تلفن نداره نه؟ اونم گفت نه(اصلا به رو خودشم نیاورد یعنی من موبایل میخوام)
با پرویی دوباره گفتم میشه موبایلتونو بدین من تلفن بزنم؟ بنده خدا کلی با شک گفت باشه و داشت شماررو ازم میپرسید که من موبایلشو گرفتم گفتم ا دکتر موبایلت مپه موبایل منه بلدم باهاش کار کنم مرسییی...
دیگه چی بگه بنده خدا موبایلشو داد و نشست یه گوشههه
بابای نینی حالا شمار ناشناسو مگه جواب میداد؟منم هییییییی زنگ هیییی زنگ
بالاخره ورداشت باورش نمیشد من پشت خطم گفتممم آخه کجاییی من دارم میزام که بیاااا دیگههه
اصل ماجرا تازه با اومدن بابای نینی شروع شد....
بابای نینی یه گان آبی پوشیده بود که واسش کوچیک بود و از هولش برعکس پوشیده بود و کلی خنده دار شده بود...
قیافه نگرانش باعث میشد تموم بغض و فریادمو تو خودم بریزم ...
دکتر زمان انقباضاتو ازم میپرسید و یادداشت میکرد ... همه چی خوب بود و داشت خوب پیشرفت میکرد که یه لحظه حس کردم زمان انقباضا بهم خیلی نزدیک شده و مدتش 50 ثانیه و و هر دو دقیفه
بدجور احتیاج به دستشویی داشتم با کمک بابای نینی رفتم تو دستشویی که دیدم مثه گچ شده انگار توقع اونهمه خون رو نداشت ...
انگار شکمم داشت پاره میشد ...دردم خیلییی زیاد شده بود و حس میکردم دارم خفه میشم بزور نفس میکشیدم صدای قلب نینی کم شده بود نوار قلبشو تو مونیتور میدیدم که خیلی کنده
هرچی بیشتر سعی میکردم نفس بکشم کمتر میتونستم دیگه دردمو فراموش کرده بودم فقط به نینی فک میکردم ...
خیلی ترسیده بودم ممم
صدای جیغی که از اتاقای دیگه میشنیدم ترسمو بیشتر میکرد .... چند لحظه بعد یه عالمه دکتر بودن که بالا سرم بودن و همه هول بودن و بلند بلند حرف میزدن ماسک اکسیژن که رو صورتم گذاشتن داد میزدن که نفس بکش و من واقعا نمیتونستم اما بازم سعی میکردم سا
بابای نینی رو از اتاق بیرون کردن و دکتری که رییس بخش یود گفت سریع ببرینش سزارین....
سرممو قطع کردن ان اس تی قطع شد و من دیگه صدای قلب نینی رو نمیشنیدممممم رو ویلچر نشوندنم از تو راهرو که رد میشدیم با بابای نینی خدافظی کردم دعا کردم همه چی خوب پیش بره...همه باهم باشیم
بماند تا برسیم اتاق عمل چی بهم گذشت همه میدویدن و میگفتن سزارین اورژانسی افت قلب....
چه حرفا که تو دلم با خدا نزدم چه نذرو نیازااااا
تو اتاق عمل دکتر بیهوشی توضیح میداد که میخواد چیکا کنه ومن خم شدم و وقتی دراز کشیدم با یک دو سه پاهام بی حس بود یه پرده جلو صورتم کشیدن همش فک میکردم عجله کنید معلوم نیس نی نی الان قلبش میزنه یا نه زود باشین ترو خداااا
آروم آروم اشک میریختم میخواستم بمیرم ولی نینی سالم بیاد بیرون فقط میخواستم ازون تو دراد...
حرکت چاقو رو شیکممو حس کردم باز شدن هر لایه رو حس میکردم .. دعا میکردم سالم باشی دعا میکردم ظاقت آورده باشییی...ساعت 11و16 دقیقه .دکتر بلند گفت ای جانم و بعد صدای گریهههه فقط اشک بود که میریختم
بلند بلند گریه میکردم بی اختیار
گذاشتنت کنارم واییییی خدایا شکرت دکتر گفت بینش چه خوشگله...من فقط گریه میکردمو میگفتم خدایا شکرت...
با چشای باز نگا میکردیییی خیلییی حس عجیبی بود خیلیییی اون موجود کوچولو که هشت ماه تو دلم بود و هرروز باهاش صحبت میکردم
نازش میکردم تکون خوردناش و سکه سکه کردناشش رو حس میکردم بالاخره اومده تو بغلم مم
خدایا بازم ممنون...نینی و بابای نینی عاشقتونم